ای صاحب میخانه ام ؛ جامی بده جانم ستان این دور بی سامان من با ساغری؛ پایان رسان
پابست دیوار تنم ؛ از خود نمی ایم برون روشن کن این تاریک جان نوری به چشمانم رسان
ای صاحب چشم سیه ؛ آتش نهادی در دلم یا آتش از من دور کن یا صبر بر آتش رسان
بس در کویرزندگی دل خسته شد از بی کسی یا هستی اندر نیست کن ؛ یا در نیستانم رسان
در میهمانی آمدم ؛ افسون در کار دلم یا دل بگیر از دست من ؛ یا دل به دلدارش رسان
|