طرح
پستچی
مسعودی جانباز جنگ تحمیلی که سی و پنج ساله است و پس از جانباز شدن با معرفی بنیاد شهید در شرکت پست مشغول به کار شده است از نویسندگی نیز بی بهره نیست و گاه مطالبی نوشته و به جراید ارسال می دارد که برخی از آنها نیز چاپ می شود.
یکی دو خاطره از ایام جنگ به قلم او نگاشته شده که پس از چاپ به دیوار اتاق محل کارش چسبانده است.
روزی در میان پاکت نامه هایی که به او جهت توزیع تحویل می شود نامه ای مربوط سالهای قبل قرار دارد که مدتی از نگارش آن توسط رزمنده ای به نام غلام حسن زاده خطاب به پدرش ؛ گذشته و معلوم نیست به چه علتی به مقصد نرسیده است .
مسعودی پس از رساندن چند نامه به نشانی مورد نظر می رسد.
کسی در را نمی گشاید . همسایه ها اعلام می کنند که تنها ساکن منزل پیرمردی است که از فراق دوری فرزند نابینا شده و توسط یکی از بستگانش به موطن خود ده حسن رود رفته و احتمالا" پایان ماه او را برمی گردانند .
مسعودی مطلع می شود پیرمرد غیر از غلام پسر دیگری نداشته و دخترانش نیز سر خونه و زندگی خود رفته اند و به علت بعد مسافت و فقر؛ کمتر به پیرمرد سرکشی می کنند.
مسعودی مجبور می شود نامه را نزد خود نگه دارد تا پیرمرد برگردد.
بارها در اوقات فراغت تصمیم می گیرد نامه را امحاء نماید یا متن آنرا گشوده و بخواند اما وجدان کاری این اجازه را به او نمی دهد.
علامی همکار مسعودی که از ماجرا بو برده است چند بار به او توصیه کرده است که نامه را دور اندازد زیرا دیگر به درد پیرمرد نمی خوردوغیر از تجدید غم و غصه از دست دادن فرزند؛ فایده ای برای پیرمرد ندارد. اما مسعودی قبول نکرده است.
روزها از پی هم می روند و پایان ماه از راه می رسد .مسعودی پس از رساندن چند نامه به در خانه پیرمرد مراجعه می کند.
پیرمرد در را می گشاید و مسعودی قصه را شرح می دهد ونامه را تحویل می دهد اما زمانیکه از زبان وی مطلع می شود که کسی را ندارد نامه را بخواند می پذیرد که آنرا برای پیرمرد بخواند.
به دعوت پیرمرد مسعودی پا به درون حیاط خانه می گذارد و از نبود امکانات زندگی وکهنگی بنا دچار رقت قلب می شود .
پیرمرد لیوان آبی با زحمت مهیا می کند و پای صحبت مسعودی می نشیند .
مسعودی که در این میان درگیر افکار گوناگونی است تسلیم فکری شتاب زده می شود و پس از گشودن نامه آنرا به گونه ای می خواند که حاکی از زنده بودنش می باشد و ضمن عذر خواهی از ننوشتن زود به زود نامه وعده نوشتن نامه های بعدی را داده است.
پیرمرد از مسعودی خواهش می کند نامه را روی طاقچه کنار عکس پسرش قرار دهد .
زمانیکه مسعودی پا به درون اتاق می گذارد آتشی در جانش شعله می کشد. غلام حسن زاده هم رزم مسعودی در جبهه بوده است و چون دو اسمه بوده و به ابراهیم مشهور بوده است مسعودی او را ازروی نام نشناخته است.
مسعودی بدون اینکه چیزی به پیرمرد بگوید از منزل خارج می شود.
روزها از پی هم می گذرند و مسعودی از فکر آنچه میان او و غلام گذشته است خارج نمی شود .
روزی در خط پدافندی نوبت استقرار در سنگر کمین به مسعودی رسیده بود اما به دلیل بیماری وی غلام به جایش اعزام می شود و روز بعد خبر شهادتش می رسد.
مسعودی با توسل به همسایه ها ؛ به نحوی به نشانی منزل دختران پیرمرد دست پیدا می کند واز زندگی آنها مطلع می شود. او تمام تلاش خود را به کار می گیرد و کمک های شایانی به صورت پنهان و با واسطه به آنها می کند. حتی با توسل به خیری ؛ منزلی را برای یکی از آنها در نزدیکی منزل پدر اجاره می کندو دختر بیشتر به پدر ش سر می زند.
مدتی بعد نامه دیگری به سبک نگارش غلام می نویسد و با مراجعه به منزل او برایش ی خواند.
برای جالبتر کردن نامه مسعودی از قول غلام اوضاع روستای حسن رود را سوال می کند .
پیرمرد با اشتیاقی وصف ناپذیر استماع می کند اما در پایان اضافه می کند نام روستای آنها کوچک محله است که کوچکتر و دورتر از حسن رود است.البته همسایه ها آنرا نمی دانند و فقط نام حسن رود در خاطرشان مانده است. تا حدودی شک مسعودی برانگیخته می شود که پیر مرد از ساختگی بودن نامه مطلع شده باشد ؛ اما موضوع را پیرمرد پی نمی گیرد .
ایام می گذرد و مسعودی نامه های خود نوشته را برای پیرمرد می خواند و در کنار آن کمکهای خود و همکاران و خیرین محل را به پیرمرد می رساند.
روزی که نامه یگری در خورجین متور سیکلت مسعودی به سمت خانه پیرمرد می رود ازدحام جمعیت در مقابل منزل وی خبر از واقعه ای شوم دارد. با نزدیک شدن به محل؛مسعودی شاهد است که پیکر پدر شهید بر روی شانه ها تا آمبولانس تشییع می گردد.
***
متی بعد مسعودی در حین تجزیه نامه ؛ پاکت نامه ای را می یابد که خطابش به اوست و آدرش دفتر پست روی آن است . وقتی نامه را می گشاید در می یابد پیرمرد اعلام نموده است از مدتها قبل در آرزوی شهادت فرزندش بوده است.
تیتراژ بندی پایانی بالا می آید.